عسلعسل، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

مهربان مهرماهی

عسل هندونه به دست

تازگی لثه هات خیلی میخاره دختر گلم فکر کنم میخوای دندون دربیاری. واسه همین دندونیه هندونتو آوردم دادم دستت.جدیدا اسباب بازیای سبکتم میتونی دست بگیری. واسه همین گرفتی و بردی سمت دهنت.بعدم با حرص گاز میزدیش. بمیرم واست هر دندونی که بخوای در بیاری باید کلی عذاب بکشی. کاش من میتونستم به جای تو این دردو تحمل کنم.     دخترم امیدوارم کمتر اذیت بشی و زودتر مرواریدای سفیدت در بیاد تا بهت خوراکیای خوشمزه بدم بخوری ...
10 ارديبهشت 1393

تقویم عســــــــل

اینم تقویم 1393با عکس عسل خانوم که دوستم آناهیتا زحمتشو کشید. تم توت فرنگیه ترش واسه عسله شیرین واسه عزیز جون و خاله جون و مهشید جونم دادم. فقط کیفیت چاپش زیاد نبود.که انشااله واسه سال آینده بهترشو واست آماده میکنم گلم. ...
10 ارديبهشت 1393

عسل و هلــــیا

اینم روز 13فروردین عسل وهلیا کنار هم دراز کشیدن و برنامه کودک تماشا میکنن.فداتون بشم که اینقدر دوست دارین. ...
23 فروردين 1393

زیباترین مخلوق خدا

عـــــــــــــــــــــــســــــــــــــــــلــــــــــــــــم وقتی به تو نگاه میکنم...  ..........  نمیتونم وجود خـــــدارو منکر بشم... آخـــــــــه فقط خدا میتونسته... .......................موجـودی به زیبایی و حیرت انگیزی تو... خلـق کرده باشه .   ...
26 اسفند 1392

گوش کن...

دخـــــــــــــــــترکم... در زندگی به هیـــــــــچکس                                  اعتماد نکن آینه با تمام یکرنگی اش                            چپ و راست را به تو اشتباه نشان میدهد. ...
26 اسفند 1392

واکسن دو ماهگی عسل

روز سه شنبه26آذر 1392 امروز باید بریم واکسن پایان دو ماهگیتو بزنیم.ساعت 10 بابایی اومد دنبالمون و رفتیم بهداشت رضیا کلا. اول قد و وزنتو گرفتن.وزنت 5400گرم بود و قدت هم 57بود. بعدم خوابوندیمت رو تخت و من پاهاتو گرفتم تاتکون ندی.اولین واکسنو که زد جیغت رفت هوا...بلافاصله قطره فلج اطفال رو ریخت تو دهنت...بعد هم واکسن دوم. اینبار اینقدر گریه کردی که نفست در نیومد. بمیرم واست خیلی درد میکشیدی اما بهت گفته بودم دخترم واکسن واسه سلامتیه خودته. درد واکسن نسبت به درد اون بیماریش چیزی نیست... اومدیم خونه بهت استامینوفن دادم که هم دردتو کم کنه هم تب نکنی.بعدم خوابوندمت و خونه رو هم ساکت کردم که با آرامش بخوابی. یکم که گذشت ...
26 اسفند 1392

تولد هلیا

بالاخره هلیا دختر خاله جون هم به دنیا اومد.12آذر1392 ما هم پنج شنبه 5دی ساعت 12 شب حرکت کردیم به سمت مشهد.اونجا که رسیدیم همه سورپرایز شدن و کلی خوشحال شدن. من زنگ زدم گفتم زودتر هلیارو بیارن که ببینم.وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم.یه دختر تپل و ناز. اما به پای نازی دختر من نمیرسید روز یک ماهگی هلیا رفتیم خونشون.شما دوتارو هم کنار هم خوابوندم و عکس گرفتم. ...
26 اسفند 1392